عزیز

روزهای آخر سال 95 بود.

همه درگیر جشن و خوشحالی و خرید و... بودند.

ما هم مثل همه با این که تدارک خاصی ندیده بودیم اما از آمدن سال جدید و بهار خوشحال بودیم .

اما آن بعد از ظهر

آن بعد از ظهر 28 اسفند 95 همه چیز را تغییر داد.

ناگهان تلفن زنگ خورد و خبر تصادف  را داد.

و این آغاز تنهای ما بود.

ده سال پیش به اصرار ما، مادربزرگم (مادرپدرم) خانه ی عمه ام را ترک کرد و به خانه ی ما آمد

خانه ی دوطبقه ی ما حالا میزبان مادربزرگی بود که عزیز صدایش می زدیم.

طبقه ی بالا برای عزیز و طبقه ی پایین برای ما

اما اتاق من در طبقه ی بالا و خانه ی مادربزرگ بود.

در این ده سال هر روز ما کنا ر او بود. هر روز صبح، هر روز ظهر، هر روز عصر در خانه کنارمان بود.

در این ده سال خیلی جاها با هم رفتیم. مشهد، شمال، مکه، کویر، جنوب، شیراز و...

تمام روزهای این ده سال را ما با عزیز خاطره داشتیم.

اما تمام خاطرات یک طرف، خاطرات ماه رمضان یک طرف دیگر. الان که در آستانه ماه رمضانیم نبودنش را بیشتر از هر وقت دیگری حس می کنم. نیامدن صدای قرآنش را بیشتر حس می کنم. به نماز نیستاده بودنش را بیشتر حس می کنم.

و خلاصه دلم تنگ می شود برای تمام افطارهای که دیگر نیست.