قدر

حالا که فکر می کنم و می دانم دیگر نمی بینمش انگار غم عالم می آید می نشیند روی دلم.

بغض چنگ می زند گلویم را.


 مدام ترم قبل را تکرار می کنم و آن دوشنبه های زیبا را.وقتی تمام بدنم ذره ذره شوق دیدار می گرفت و دیگر همه چیز از مدار عقل خارج می شد.

 نگاه های دزدانه !!

 از همه ی همه ی او،همین نگاه های دزدانه سهم من شده بود.

 

می گویم: آقاموسی! یادت هست آن ماه رمضان را من را معشوق را؟ یادت هست امید ها را آرزو ها را؟

 مگر می شود یادت برود. یادت هست چه روزگار خوشی داشتم؟ 


آقاموسی از جایش بلند می شود و لبخندی میزند.

 من براق می شوم و بلند تر می گویم: یادت هست آن شب از شدت علاقه ی من به تو، معشوقه ام حسادت می کرد؟

 بعد بلند بلند می زنم زیر خنده؛ از آن خنده ها که آخرش زهرش دهنت را تلخ می کند. از آن ها که پشیمان می شوی.


 آقاموسی می گوید:" ماشالا چقدر ریش به صورتت می آید. آفرین سنت پیغمبر را انجام دادی. صورتت نورانی شده."


 معلوم است می خواهد من را سرحال بیاورد که یه ریز تعریف می کند.


 می گویم: آقاموسی! صورت نورانی برای کسی است که دلش مثل من سیاه نباشد. یکی مثل شما. صورت نورانی دل صیقلی و صاف می خواهد ببین زنگار زده دلم. این را که می گویم ناخودآگاه به هق هق می افتم.


 نشد چهار کلمه با آقاموسی صحبت کنم بغضم نترکد.


 می گوید :"مرد خودت را جمع کن اینطوری ادامه دهی سیل خانه را می برد."

 

از حرفش دلخور می شوم اما به روی خودم نمی آورم، می گویم :آقاموسی! دوای دل زنگار زده ی چیست؟ می گوید:" اینقدر اشک بریز تا پاک کند این سیاهی ها را."


 دوباره گریه!


 آقاموسی را می بینم سمت قبله نشسته و آرام زیر لب دعا می خواند. اقتدا می کنم به او و شروع می کنم بخوانم: و الحمد لله الذی انادیه کلما شئت لحاجتی و اخلو به حیث و شئت لسری یغیر شفیع فیقضی لی حاجتی1 

یا قدیم الاحسان این غیاثک السریع این رحمتک الواسعه این عطایاک الفاضله2


 اشک امان نمی دهد آقاموسی رو می کنه سمتم و می گه: "اون ور کار سخته. عاشق شدی درست اما غافل نشو.عشق اصلی یادت نره!" 


می گم: خدا می بخشه، غافل شدم درست اما می بخشه ببین اینجام گفته: رب تخلف ظنوننا  اوتخیب آمالنا کلا یا کریم فلیس هذا ظننا بک3

آقاموسی سر به نشانه تایید تکان می ده و می گوید:" مگر اینکه که دوباره غافل نشوی." 


قرآن را روبروی صورت گرفته بود و : "بکتابک المنزل" 


تا بفهمم چی شده رسیده بود به قسم دهم. "بموسی بن جفعر بموسی بن جعفر... " دست زدم روشونه هاش گفتم از خدا بخواه خبر شهادت هیچ زندانی را به خانواده اش ندن. همه سالم برگردن. خیلی زندانی داریما که خانواده ها چشم به راه هستن اونا که تو حصرن 

آقاموسی یه نگاه کرد و گفت: "شهادت که بد نیست." 

 تو دلم گفتم: آقاموسی! چه می دونی چشم انتظاری چیه. 


یهو صدام کرد گفت: " پاشو قسم آخر و بدیم تموم. چیزی نمونده منادی صدا بده: تهدمت و الله ارکان الهدی .....قتل علی المرتضی.4 


گفتم: قسم آخر؟ هنوز هیچی نشده سحر شد؟ یعنی هیچی به هیچی؟ 


یه لبخند زد و گفت: "گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟" و شروع کرد: "بالحجه بالحجه...."


پ.ن:

1:دعای ابوحمزه ی ثمالی

و ستایش خداوندی را که هرگاه برای حاجتی او را صدا کنم و هر زمان بخواهم بدون واسطه با او خلوت کنم و او حاجتم را برآورد

2:دعای ابوحمزه ی ثمالی

ای دیرینه احسان، کجاست فریاد رسی فوریت؟کجاست رحکت گسترده ات؟کجاست عطاهای برجسته ات؟

3:دعای ابوحمزه ی ثمالی 

پروردگارا آیا بر خلاف گمان های ما رفتار می کنی یا آرزوهایمان را ناامید می کنی؟ هرگز! چون ما چنین گمانی بر تو نبردیم.

4:به خدا پایه های هدایت فرو ریخت ..... علی مرتضی به شهادت رسید

در هنگام ضربت خوردن امام علی منادی در آسمان این را می گفته است.