ملت عشق

ملت عشق از همه دنیا جداست 

عاشقان را ملت و مذهب خداست


روایتی زیبا و دوست داشتنی از همراهی و دوستی مولانا و شمس

داستان روایت گر دو داستان است. یکی  از گذشته و یکی از حال. وقایع دو داستان متناسب با هم جلو می روند، داستان " الا " و داستان " شمس "

در داستان همراهی مولانا و شمس که رمانی است که الا می خواند و داستان الا که روایت خود اوست. 

"الا" زنی  است  در بستون خانه دار و نجیب.

مولانا شیخی است بزرگ و مقدس پر طرفدار

و عشق نقطه عطف  داستان این دو شخص است که تلنگری و ضربه ای به آن زندگی همه چیز خوب می زند.

اما تمایزی بین عشق "الا" و "مولانا" است. 

در اینجا بود که تلخی داستان را حس کردم

خیانت.

مولانای داستان سرکش و طغیان گر می شود ملامت می خرد و خود را از قید این تمایلات دنیا می رهاند اما "الا" سرکشیش بوی خیانت می دهد. 

اما آیا واقعا "الا" خیانت می کند؟ در مقابل شوهری عیاش و زنباره چه تعهدی وجود دارد که او باید به آن متعهد بماند؟

ملت عشق با تمام زیبایش تمام شد اما هنوز این سوال برای من تمام نشده است. 


ملت عشق : 

نویسنده:  الیف شافاک 

مترجم: ارسلان فصیحی

انتشارت ققنوس

من این داستان را به صورتی صوتی شنیدم با صدای خوب پروین محمدیان 

عزیز

روزهای آخر سال 95 بود.

همه درگیر جشن و خوشحالی و خرید و... بودند.

ما هم مثل همه با این که تدارک خاصی ندیده بودیم اما از آمدن سال جدید و بهار خوشحال بودیم .

اما آن بعد از ظهر

آن بعد از ظهر 28 اسفند 95 همه چیز را تغییر داد.

ناگهان تلفن زنگ خورد و خبر تصادف  را داد.

و این آغاز تنهای ما بود.

ده سال پیش به اصرار ما، مادربزرگم (مادرپدرم) خانه ی عمه ام را ترک کرد و به خانه ی ما آمد

خانه ی دوطبقه ی ما حالا میزبان مادربزرگی بود که عزیز صدایش می زدیم.

طبقه ی بالا برای عزیز و طبقه ی پایین برای ما

اما اتاق من در طبقه ی بالا و خانه ی مادربزرگ بود.

در این ده سال هر روز ما کنا ر او بود. هر روز صبح، هر روز ظهر، هر روز عصر در خانه کنارمان بود.

در این ده سال خیلی جاها با هم رفتیم. مشهد، شمال، مکه، کویر، جنوب، شیراز و...

تمام روزهای این ده سال را ما با عزیز خاطره داشتیم.

اما تمام خاطرات یک طرف، خاطرات ماه رمضان یک طرف دیگر. الان که در آستانه ماه رمضانیم نبودنش را بیشتر از هر وقت دیگری حس می کنم. نیامدن صدای قرآنش را بیشتر حس می کنم. به نماز نیستاده بودنش را بیشتر حس می کنم.

و خلاصه دلم تنگ می شود برای تمام افطارهای که دیگر نیست.

چیمریکا

داستان مرد تانکی که در گیر و دارهای اعتراضات با یک کیسه خرید جوی تانک های ارتش چین می ایستد.

و مردمی که به دلخواه یا به اجبار پیشرفت اقتصادی را در قبال آزادی انتخاب کرده اند با وجود عدم آزادی های مدنی در کشور، دنیا را در قبضه گرفته است.

و حالا پا را فراتر گذاشته و موجب سانسور در کشورهای دیگر ازجمله امریکا شده است.

پول وجه مشترک همه ی سانسور ها و خفقان هاست

کسانی که دم از آزادی و انسانیت می زدند در مقابل پول چشم بر روی تمام حقوق بشر و انسانیت خود می بندند و روی برمی گردانند.

اما به واقع قهرمان میدان تیان آن من چه کسی است؟

مرد تانکی با یک کیسه ی خرید در آن کارزار خون چه می کند؟

چرا در این بازار خون و آتش یک نفر به خرید می رود و اکنون از جان گذشته در مقابل تانک می ایستد؟


چیمریکا نوشته ی لوسی کرک وود با ترجمه ی خوب از هانیه رجبی از انتشارت افراز تهیه کنید و حتما بخونید

کتاب بخوان

با خودم قرارگذاشتم که شب ها قبل از خواب کتاب بخوانم شاید این درد ناشی از عدم موفقیتم کمی التیام یابد

بعد چون آدم خیلی خلی هستم گفتم برای کتاب های که خواندم یک یاداشت در وبلاگم بگذارم که لااقل اینجا از این قبرستانی که درست شده خارج شود

اما خب این کار هم همچین راحت نیست

اما هرطور شده بناست بنویسم 

شاید شما که اینجا را نمی خوانید بگویید خب بنویس چه اهمیتی دارد و اصلا تو چیز کی هستی که کسی بیاید و تو را بخواند 

اما لااقل یه آرشیوی از کتاب ها و چیزهای که می خوانم و گوش می دهم آماده می شود و خب باز این خوب است البته به درد کسی نمی خورد اما حداقل در جهت پذیرش جویی افراطی که دارم مقداری حرکت خواهم کرد

شاید هم  از این کمال گرایی من کاسته شود.

خلاصه همینه که هست

تازه یه چیزی کمتر از اینی که هست 

دیدار

یک سال پیش بودچند روز اینور یا اون ور

بعد از انتخابات مجلس دهم بود که هم را دیدیم. به مناسب پیروزی

بعد از اعلام نتایح بود

برای جشن گرفتن این پیروزی پیشنهاد من را برای صرف یک قهوه قبول کرد

توی یک کافه 

ساعت 8 شب

برای این دیدار خیلی استرس داشتم و خودم رو قبل از ساعت 8 رسوندم اما او قبل از من رسیده بود.

رسیده بود و رفته بود داخل کافه و منتظر نشسته بود.

من دم در منتظر شدم و می ترسیدم وارد بشم که به من زنگ زد و فهمیدم الکی دم در وایساده بودم

هوا هنوز سوز سرما داشت.

سعی کرده بودم ظاهری آراسته داشته باشم. دکمه ی کتم را بستم و در کافه را باز کردم

کافه اینطوری بود که در را به بیرون می کشیدی و سه پله می خورد تا وارد کافه شوی

در رو که بازکردم روبه رویم ایستاده بود

همانطور که فکر می کردم زیبا بود حتی بیشتر از تصورم

رو به رویش نشستم و زندگیم ورق تازه ای خورد.