آهو

گفتم: آقا موسی تقصیر شما شد که اینطوری شد. آقاموسی با همون خنده همیشگیش یه نگاهی به من کرد که خودم فهمیدم چی می خواد بگه. از اون خنده های عاقل اندر سفیه بود. 

ما اینقدر با هم بودیم که تو هرموقعیتی از خنده اش حرفش رو می فهمم.

گاهی تو گوشم نجوا می کنه. سر این قضیه هی بهم گفت: هی تاری داری اشتباه می کنی. راست می گفتا اما من که گوش ندادم حرفاش انگار یاسین به گوش خر خوندنه.

قبلا صداش بلند تر بود اینقدر بلند که گوشام کر می شد. می گفتم: آقاموسی چه خبرته؟ آروم تر، من که کنارت نشستم. اما اون می گفت: من آروم حرف می زنم تو بلند می شنوی.

اون موقع ها بچه تر بودم از حرفش خنده ام می گرفت و می گفتم: خدا عقل بده آقاموسی!

اما حالا صداش خیلی آروم شده. اصلا صداش رو نمی شنوم. بهش می گم: آقا موسی بلند تر حرف بزن من نمی شنوم. می گه: خب سمعک بزن من حنجرم پاره شد! 

راست می گه گوشام سنگین شده.

این آقاموسی از بچه گی با من هست. رفیق گرمابه گلستان تنهایی های منه!

قیافه اش خیلی تو دل برو هست. وقتی می خنده یه چال می افته کنار لپش  با مزه می شه. از اون آمدماست که وقتی می خندن خوشگل ترن.

اون روزی سر همین قضیه گرفته و پکر بودم. اومده تو دفترم نوشته: دوسش داشته باش مثل آهوی  توی دشت.

درسته جمله اش خیلی گنگه اما می شه فهمید که باید دوسش داشته باشم!


نظرات 1 + ارسال نظر
طه سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ق.ظ http://www.dutymess.ir

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد