رفیق

سر ظهری همچین نشسته بودم کنار اتاق زانو هام رو بغل زده بودم اشک تو چشمام حلقه زده بود. حالا یکی ندونه فکر می کنه چی شده. راستش خیلی چیز شده یعنی می خوام بگم خیلی مشکل بزرگتر از اونیه که فکر می کنم. من تو این دنیای خدا یه رفیق ندارم نمی دونم مشکل از منه یا از اونا. خداییش نشده یه بار یه کاری بخوان من نه بیارم، از کارای خودم زدم از کارای اونا نه. اما الان گوشه خونه افتادم تنهای تنها. یکی نیست برداره زنگ بزنه که مردم زنده ام؟ به چپشون هم نیست.


نگاه می کنم به آقاموسی بدتر می شه. اشکم جاری می شه رو گونه هام. می گم آقاموسی چی شد من اینقدر تنها شدم. چی شد که یه ستاره تو هفت آسمون ندارم چی شد که تنها شدم.

روش رو برگردونده داره نگاه می کنه سمت کمد. می گم تو کمد رفیق مفیق پیدا می شه زل زدی به اونجا. کفری شده بودم از دستش. می چرخم و پشتم رو بهش می کنم.


حالا دیگه صورتم خیس شده و تو دلم دارم غرغر می کنم. خدایش یه همزبون ندارم. ضایع است دیگه، فکر کن تو خیابون دعوات بشه حسابی کتک بخوری گوشیت رو در بیاری بگی الان زنگ می زنم رفیقام بریزن اینجا بعد هیچ کس نباشه. 

کتک که خوردی حالا باید یه دل سیر برای تنهایت گریه کنی.

یا مثلا بمیری بعد از ده سال یه رفیق نیاد بالا سر قبرت. یه فاتحه کسی نفرسته. خدا نمی خنده بهت؟ نمی گه یه عمر زندگی کردی یه دوست نداری یه چیزی برات بفرسته کمکت کنه. بعد تو بگی خدایش ندارم. بگی به تنهای خودت تنهام تو دست  بگیر لااقل بامرام.


من از بچگی یه رفیق فابریک نداشتم که همیشه باهم باشیم همه کارامون با هم باشه خلاصه خیلی رفیق باشیم. دانشگاه گفتم خب یه رفیق پیدا کنم جورشیم جون بدیم برای هم اما خب نشد. نفهمیدم مشکل از کی بود اما نشد.

یه شعری تلوزیون پخش می کرد حدود 6 یا 7 سال پیش:

ما بگُم یک رازی 

ندارم هم بازی

یه رفیق خوب و فابریک و دل و هم سازی.


حکایت منم شده مثل این شعر. حالا که سنم رفت بالا دیدم دور و برم خالیه. یه نفر هم نیست محض رضای خدا. این اینترنت هم مزید بر علت شد. چسبیدیم به رفقای مجازی  اما اینا هم تخمشون نبود زرت و زرت دی اکتیو می کردن می رفتن.


آقا موسی داره می خنده. می گم آقاموسی شما که قهر بودی چی شد؟ می گه: قهر نبودم، ناراحتم از دستت. می گم چرا؟ می گه  رفیق خوب می خوای اما حاضر نیستی بگردی خطر کنی.تو که از همه بدتری؛ کی تب کردی برای دوستات که توقع داری بارت بمیرن. بسه این حرفا. می گم آقاموسی چی کار باید می کردم اینا همه ول کردن رفتن 

آقا موسی یه روی ترش می کنه می گه ول کن اینا رو برو دنبال رفیق اصلی بگرد.

شروع می کنه زیر لب آروم بخونه:


زین همرهان سست عناصر دلم گرفت      شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او          آن نور موی موسی عمرانم آرزوست


آهو

گفتم: آقا موسی تقصیر شما شد که اینطوری شد. آقاموسی با همون خنده همیشگیش یه نگاهی به من کرد که خودم فهمیدم چی می خواد بگه. از اون خنده های عاقل اندر سفیه بود. 

ما اینقدر با هم بودیم که تو هرموقعیتی از خنده اش حرفش رو می فهمم.

گاهی تو گوشم نجوا می کنه. سر این قضیه هی بهم گفت: هی تاری داری اشتباه می کنی. راست می گفتا اما من که گوش ندادم حرفاش انگار یاسین به گوش خر خوندنه.

قبلا صداش بلند تر بود اینقدر بلند که گوشام کر می شد. می گفتم: آقاموسی چه خبرته؟ آروم تر، من که کنارت نشستم. اما اون می گفت: من آروم حرف می زنم تو بلند می شنوی.

اون موقع ها بچه تر بودم از حرفش خنده ام می گرفت و می گفتم: خدا عقل بده آقاموسی!

اما حالا صداش خیلی آروم شده. اصلا صداش رو نمی شنوم. بهش می گم: آقا موسی بلند تر حرف بزن من نمی شنوم. می گه: خب سمعک بزن من حنجرم پاره شد! 

راست می گه گوشام سنگین شده.

این آقاموسی از بچه گی با من هست. رفیق گرمابه گلستان تنهایی های منه!

قیافه اش خیلی تو دل برو هست. وقتی می خنده یه چال می افته کنار لپش  با مزه می شه. از اون آمدماست که وقتی می خندن خوشگل ترن.

اون روزی سر همین قضیه گرفته و پکر بودم. اومده تو دفترم نوشته: دوسش داشته باش مثل آهوی  توی دشت.

درسته جمله اش خیلی گنگه اما می شه فهمید که باید دوسش داشته باشم!