سرنیزه داغ

دنبال یک تیمارستان می گشتم و یک مریض خاص، یک مریض که پشت دیوانه شدنش یک راز و رمز باشد. اسمش پروژه درسی بود اما اصلش یک حسی درونم نمی گذاشت تا سمبل کاری بشود. خیلی از رفقایم یک مصاحبه سرسری جور کرده بودند و به خورد استاد داده بودند. خیلی ها که حال همین کار رو هم نداشتن از اینترنت یک چیزی پیدا کرده بودند و به نام خود جا زده اند. اما من دنبال یک مورد خیلی خاص می گشتم یک کسی که...

خودم هم نمی دانستم که چه می خواهم به خاطر همین تا الان چندین تیمارستان را سر زده بودم اما امروز کسی که می خواستم را پیدا کردم. 

راستش را بخواهید خودم که پیدا نکردم، یک نفر معرفی کرد و وقتی به سراغش رفتم دیدم همان چیزی است که من می خواهم. می گفتند دشمن جلوی چشمش سر رفقایش را بریده و وقتی نوبت به او می رسد نیروی های خودی سرمی رسند و نجاتش می دهند. بعد از آن واقعه دیوانه شده است. ساعت ها می نشیند و به دیوار سفید جلوی رویش خیره می شود. گاهی فریاد می زند "داغه داغه آتیش گرفتم گُر گرفتم" گاهی هم فریاد می زند "سرده، یخ زدم" و مثل بید می لرزه و دندون هاش به هم برخورد می کنند.

پرستارها می گفتند گاهی در جواب سلام سری تکان می دهد و گاهی لبخندی. اما کسی با کسی تندی و دعوا نمی کند. تمام داد و بی دادش سر همان دیوار بیچاره است.

چند روزی کنارش می نشستم و خودم رو به مطالعه سرگرم می کردم تا شاید به من عادت کند و حرف بزند.

اسمش روح الله بود. سنش رو نمی دونم اما بیشتر موهای سر و ریشش سقید شده بود. موهای پرپشت،دماغ کشیده و صورت گردی داشت و ابرو هی که یواش یواش سفید می شد.

تو این چند هفته اصلا حرف نزد اما یک روز بالاخره طلسم سکوت شکست. به گمانم یکشنبه بود که شروع به حرف زدن کرد:

چهار نفر بودیم دشمن محاصرمون کرده بود. چهار نفرمون رو گرفتن صدای خنده هاشون تو گوشمه. کشون کشون ما رو آوردن و بستن به درخت. آتیش داغ بود داغ داغ. شعله ها زبونه می کشیدن به آسمون. صدای گریه چوب رو می شد شنید، هی بغضش می ترکید و آتیش بیشتر شعله می گرفت.

سر نیزه اش رو درآورد گذشات تو آتیش.

سر نیزه آروم آروم گرم می شد یه مدت که بگذره گرماش تمام هستیت رو می گیره. تا ازش دور می شی آروم آروم رنگ سرخت می پره. یک دستی به سرنیزه زد می خواست گرماش رو حس کنه. خیلی دوست داشتم گرماش رو حس کنم اما ترس وجودم رو گرفته بود.

یکی از بچه ها رو از درخت باز کرد سفت دست و پاش رو بست. گاهی دوست داری سفت دست و پات رو ببنده و اون آزادیت رو بگیره. سرش رو گذاشت رو سنگ کنار آتیش و با سرنیزه داغ سرش رو گوش تا گوش برید.

روح الله به دیوار خیره شده بود و گلوله گلوله اشک می ریخت. اشک ها رو گونه اش سر می خوردند آروم لای ریش سفیدش محو می شدند. چند ساعتی به سکوت گذشت. معلوم بود دیگر نمی خواهد حرفی بزند. بلند شدم و به خانه رفتم.

در راه خانه تمام حواسن به حرف های روح الله بود. و یک سوال مدام در ذهنم تکرار می شد: سرنیزه داغ چه کار می کند؟

چهارشنبه همان هفته بود که به سراغش رفتم هنوز سر جای همیشگی نشسته بودم که شروع به حرف زدن کرد:

سر رو که می برید طناب های دست و پا رو باز می کرد بچه ها دست و پا می زدند و با بدن بدون سر جلوش عربی می رقصیدند. صدای خنده هاش هنوز تو گوشمه، صدای خنده شیطان هم می اومد. سردم شده بود. دستام رو حس نمی کردم. 

آخه خیلی وفته که نبودو خیلی وقت بود که سرد شده بود. دلم آتیش می خواست گرماش می تونست منِ یخ زده رو نجات بده.

من بودم و یک آتیش و یک سرنیزه و یک قاتل و سه تا جنازه.

چرا من باید آخر باشم؟ چرا من باید عذاب بکشم؟

انگار طرف تازه گرم شده بود سرنیزه رو گذاشت تو آتیش و بلند یه چیزی می خوند. زبونش رو نمی فهمیدم

سرنیزه سرخ شده بود. می ترسیدم اگه لبم به این سرخی بخوره آتیش بگیرم خاکستر بشم.

دیوانه ام کرده بود. بهش گفتم کارم رو تموم کن دیگه. یه نگاهی کرد و گفت: "چه کاری؟ روح الله تو چت شده؟ منو می ترسونی." راست می گفت خودم هم از خودم می ترسیدم. می گفت: " اونا که زود داغ می شن زود هم سرد می شن" می ترسید منم سرد یشم مثل سرنیزه

سر نیزه سرخ سرخ شده بود. می شد گرماش رو دید. حالا نوبت من بود. نمی دونستم از خوشحالی دارم می لرزم یا از ترس. من برای مردن اومده بودم. تا رهایی یه رقص عربی بیشتر فاصله نبود

فرشته مرگ واستاده بود و من دل تو دلم نبود که باهاش برقصم. مرشد بزن زنگ رو. اما لعنتی فقط می خندید

خنده هاش روحم رو سوهان می کشید.

بهم گفت روح الله می ترسی؟ گفتم نه

اما دروغ میگفتم، یه کمی می ترسیدم، می ترسیدم از دستش بدم،می ترسیدم

من رو از درخت باز کرد و دست و پام رو سفت بست.

دوست داشتم دست و پام رو سفت تر ببنده، آزادیم رو بگیره. اصلا من این آزادی رو بدون اون می خواستم چه کار کنم.

سفت تر سفت تر، استخون هام درد گرفته بود سرم رو گذاشت روی سنگ و سرنیزه رو از آتیش در آورد

کاش زودتر تمومش می کرد. می خواستم بهش ثابت کنم اما اون فقط می خندید. نخند نخند!!

هر چی بیشتر نزدیک می شد گرماش رو بیشتر حس می کردم. وقتی لبش به لبم رسید احساس می کردم دارم از درون ذوب می شم. آرزوم این بود که تا قیامت لب از رو لبش بر ندارم.

سرنیزه رو جنجرم بود اما نمی برید. انگار پشیمون شده بود. سرنیزه رو بلند کرد پپست گلوم به سرنیزه چسبیده بود.

وقتی لب ار رو لبم برداشت نگاهم کرد و یکی از همون لبخند های قشنگش رو زد. این دفعه چال گونه اش بیشتر شده بود.

گفت: "روح الله! " بند دلم پاره شد. وقتی اسمم رو به زبون می آورد انگار تمام دنیا رو بهم دادن

گفت:" چرا دیوانه بازی در میاری؟" گفتم من دیوانه ام دیوانه. بلند بلند خندید و گفت:" ببین من با چه دیوانه ای می خوام زندگی کنم." بعد با هم زدیم زیر خنده.

خنده هامون تو کوه می پیچید. صدای خنده شیطان می اومد. سرنیزه دوباره داغ شده بود. این دفعه قصدش حتمی بود سر نیزه رو گذاشت جای قبلی 

مثل دفعه اول گرم بود. دست هام رو دورش حلقه کردم و کشیدمش تو بغلم. کاش اون لحظه دنیا تموم می شد.

گرماش تمام وجودم رو گرفته بود تا رقص عربی یه قدم بیشتر فاصله نداشتم.

اما ...

آخرین بار بهم گفت روح الله! تو مرد راه نیستی.حاظر بودم خودم رو براش فدا کنم اما دست و پام بسته بود. یه نگاهم کرد و گفت:" مردن لیاقت می خواد."

سنگین بود. می تونستم سنگینی جنازه رو حس کنم.

راست می گفت مردن لیاقت می خواست که من نداشتم.