هیولا در چاه

روزی روزگاری هیولایی در چاه تنهایی خویش زندگی می کرد و از این جهت که تنها بود خیلی هم غمگین بود و هی غصه می خورد و غمبرک می زد.

خیلی دلش می خواست یه جاست فرندی، گرل فرندی داشته باشه تا اون رو از این تنهایی در بیاره اما همونطور که خودتون می دونید هیولا ها وجود ندارن و این هم آخرین دونه بود که داشت از تنهایی منقرض می شد و جای هیچ گونه نگرانی نیست.

هیولای ما از آنجا که خیلی امیدوار بود و دیگه خسته شده بود از این غمبرک زدن ها و دوست داشت رومبرک بزنه به قصد پیدا کردن جی اف از چاه تنهاییش خارج شد.

اون از چاه بیرون اومد و شروع کرد تو خیابون ها قدم بزنه.

شاید براتون سوال پیش بیاد که چطور یهو که از چاه در اومد وسط خیابون ظاهر شد که در جواب باید بگم شاید چاه فاضلابی چیزی بوده و گیر ندید.

بعله همین طور که داشت قدم می زد رسید به یه پارک خوشگل و خفن که پر دختر و پسر فشن مشن و زیبا بود که آب هر بیننده ای رو راه می اندازه.

هیولای قصه ی ما خیلی آروم به صورتی که کسی نترسه وارد پارک شد و از دور شروع به تماشای روابط انسانی کرد.

اون چون خیلی تنها بود و احتمال پیدا کردن یه هم جنس براش کم بود تصمیم گرفت لااقل یک هم زبون پیدا کنه.

اون تصمیم گرفت با یکی از همین دختر دافا رفیق بشه و ورداره بره اما از اون جا که یه خورده خجالتی بود نمی دونست باید چطوری جلو بره و خر نبود و می دونست مردم ازش می ترسن. چاره چی بود؟ اون باید جلو می رفت تا بتونه یکی از اون رو به دست بیاره.

اون تصمیم گرفت از راه همیشگی وارد بشه و حتی شده با زور و تجاوز به عنف یکی رو به دست بیارد به همین خاطر یک جای تاریک به خف نشست تا یکی رو خفت کند.

از قضا یک پسر و دختر زیبا قصد داشتن از اون قسمت تاریک بگذرن البته قصد های دیگه هم داشتن که به ما مربوط نیست. همینطور که اون دختر و پسر وارد منطقه ی تاریک می شدن دهن هیولا هم باز تر می موند. هی اونا می اومدن تو تر هی این دهنش باز تر تا جایی که دهنش بیشتر باز نمی شد.

خلاصه هیولا یه اهنی می کنه تا دختر و پسر به خودشون بیان . پسره تا هیولا رو می بیننه شاش در می ره و زیرش آب راه می افته اما دختر نه.

دختر برعکس پسر اصلا نمی ترسه و اتفاقا از هیکل ورزشکاری و سیکس پک های هیولا خوشش میاد، بازوی بزرگ و کول های ور قلمبیده همون چیزیه که دختر می خواد.

هیولا که مردد بود چه کار کنه چند ثانیه ای به دختر و پسر مگاه می کنه اما یهو پسر فرار می کنه و دختر رو با هیولای چاه تنها می ذاره. یک مرد اینقدر بی خاصیت؟ خودمم بدم اومد.

هیولا که از این حرکت پسر خشمگین شده بود رو به دختر می کنه و می گه: آخه این سوسول ترسو چیه رفتی برای خودت پیدا کردی؟ خاک بر سرت

دختر که اصلا انتظار حرف زدن از هیولا رو نداشته یه مقدار جا می خوره اما بعد یه لبخند گشاد می زنه

هیولا اکنون پیروز شده بود دختر رو برمی داره و می ره یا به عبارتی بلندش می کنه.

اون دوتا به دورن تاریکی می رن و به سمت چاه حرکت می کنن. وقتی به چاه می رسن هیولا می گه این چاه خونه ی منه و مکانه.

بعد دست دختر رو می گیره و می پرن توش.

از اونجا که انسان ها برای زندگی در چاه و زیر آب ساخته نشدن دختر در حین ورود وحشت می کنه و خفه می شه.

هیولا از این که دختر مرد خیلی ناراحت می شه و تصمیم می گیره دیگه سراغ آدم ها نره و به تنهایی خودش خو کنه.

آخر شب که گشنه اش می شه دختر رو هم می خوره.

تمام