چیمریکا

داستان مرد تانکی که در گیر و دارهای اعتراضات با یک کیسه خرید جوی تانک های ارتش چین می ایستد.

و مردمی که به دلخواه یا به اجبار پیشرفت اقتصادی را در قبال آزادی انتخاب کرده اند با وجود عدم آزادی های مدنی در کشور، دنیا را در قبضه گرفته است.

و حالا پا را فراتر گذاشته و موجب سانسور در کشورهای دیگر ازجمله امریکا شده است.

پول وجه مشترک همه ی سانسور ها و خفقان هاست

کسانی که دم از آزادی و انسانیت می زدند در مقابل پول چشم بر روی تمام حقوق بشر و انسانیت خود می بندند و روی برمی گردانند.

اما به واقع قهرمان میدان تیان آن من چه کسی است؟

مرد تانکی با یک کیسه ی خرید در آن کارزار خون چه می کند؟

چرا در این بازار خون و آتش یک نفر به خرید می رود و اکنون از جان گذشته در مقابل تانک می ایستد؟


چیمریکا نوشته ی لوسی کرک وود با ترجمه ی خوب از هانیه رجبی از انتشارت افراز تهیه کنید و حتما بخونید

کتاب بخوان

با خودم قرارگذاشتم که شب ها قبل از خواب کتاب بخوانم شاید این درد ناشی از عدم موفقیتم کمی التیام یابد

بعد چون آدم خیلی خلی هستم گفتم برای کتاب های که خواندم یک یاداشت در وبلاگم بگذارم که لااقل اینجا از این قبرستانی که درست شده خارج شود

اما خب این کار هم همچین راحت نیست

اما هرطور شده بناست بنویسم 

شاید شما که اینجا را نمی خوانید بگویید خب بنویس چه اهمیتی دارد و اصلا تو چیز کی هستی که کسی بیاید و تو را بخواند 

اما لااقل یه آرشیوی از کتاب ها و چیزهای که می خوانم و گوش می دهم آماده می شود و خب باز این خوب است البته به درد کسی نمی خورد اما حداقل در جهت پذیرش جویی افراطی که دارم مقداری حرکت خواهم کرد

شاید هم  از این کمال گرایی من کاسته شود.

خلاصه همینه که هست

تازه یه چیزی کمتر از اینی که هست 

دیدار

یک سال پیش بودچند روز اینور یا اون ور

بعد از انتخابات مجلس دهم بود که هم را دیدیم. به مناسب پیروزی

بعد از اعلام نتایح بود

برای جشن گرفتن این پیروزی پیشنهاد من را برای صرف یک قهوه قبول کرد

توی یک کافه 

ساعت 8 شب

برای این دیدار خیلی استرس داشتم و خودم رو قبل از ساعت 8 رسوندم اما او قبل از من رسیده بود.

رسیده بود و رفته بود داخل کافه و منتظر نشسته بود.

من دم در منتظر شدم و می ترسیدم وارد بشم که به من زنگ زد و فهمیدم الکی دم در وایساده بودم

هوا هنوز سوز سرما داشت.

سعی کرده بودم ظاهری آراسته داشته باشم. دکمه ی کتم را بستم و در کافه را باز کردم

کافه اینطوری بود که در را به بیرون می کشیدی و سه پله می خورد تا وارد کافه شوی

در رو که بازکردم روبه رویم ایستاده بود

همانطور که فکر می کردم زیبا بود حتی بیشتر از تصورم

رو به رویش نشستم و زندگیم ورق تازه ای خورد.