در حوالی آلزایمر

نامم را به خاطر ندارم

و نمی دانم لب که باز کنم 

به کدام زبان سخن خواهم گفت،

به کدام زبان دعا خواهم خواند،

به کدام زبان دشنام خواهم داد...


تخت بیمارستانی را می مانم 

که به خاطر نمی آورد 

بیماران مرده اش را...


رنگ چشمان مادرم را به یاد ندارم

و نمی دانم پدر

پیپ می کشید یا سیگار؟


من در تابستان به دنیا آمدم 

یا پاییز؟

در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار،

یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟

نام گربه ی خواهرم 

ببری بود یا روکو؟

کورش پادشاه روم بود،

یا پارس؟

در کتاب پنجم دبستانمان

لطفعلی خان پیروز شد،

یا آغامحمدخان؟

گونه ی دختر همسایه 

که به یازده سالگی عاشقش بودم

چه عطری داشت؟

درخت حیاط خانه ی مادر بزرگ

چه میوه ای می داد؟

نام دوست دوران نوجوانی

 که در تصادف مرد 

چه بود؟

ناظم مدرسه ما را

 گوساله صدا می زد،

یا کره خر؟

به اتوبوسی قراضه می مانم

 که چهره ی یکی از مسافرانش را حتی

در یاد ندارد...


تو را اما به خاطر می آورم

و می دانم روسری ات

در دیدار نخستمان چه رنگی داشت

و یشم ناخن کدام انگشتت را 

در اضطراب آمدن جویده بودی!

به حافظه دارم هنوز

عطر فرانسوی تو 

و زنگ ایرانی صدایت را

وقتی سلام مرا جواب می گفتی!


می توانم به تو بگویم که در آن لحظه 

چند برگ

از چنار های خیابانی که در آن بودیم به زمین افتادند

و چند کلاغ

بر نرده های خاک گرفته ی ارک نشستند

حتا می توانم خبر بدهم

قلبت چند بار در دقیقه می زد

و چند مژه تیله ی چشمانت را در خود گرفته بودند!


جهان را می شود از یاد برد دقیقه ای 

و می توان فراموش کرد

شماره شناسنامه،

حساب بانکی

و نمرهی تلفن خانه ی خود را

اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو

تنها از دستِ مرگ ساخته است.

مرگ هم که وقتی تو با منی 

از کنارم می گذرد

و خود را به ندیدن می زند

آن گاه در بهشت

فرشته گان کوچک را توبیخ می کند

برای نشانی اشتباهی که به او داده اند

و در دل

به لپ های  گل انداخته شان می خندد!


فراموش کردن تو ساده نیست

چون فراموش کردن این نفس ها

که گویی تکرار می شوند

تا تو را بسرایند...


یغما گلرویی


تمام حرفی که می خواستم بگویم را یغما زیبا تر بیان کرده بود

فکرش را نکن که تو را فراموش کنم

شاید دندان بر جگر گذارم تا لب به نام تو نگشایم اما فراموش هرگز!